فوت ناگهانی
سلام به دوستای عزیزم شرمنده که نتونستم وب رو اپ کنم
می خوام یه خبری رو بدم که تقریبا 16 روزه خانواده همسری رو داغون کرده والبته من رو هم همینطور
ادامه مطلب
تقریبا روز سه شنبه 1392.11.29 همسری به طبق روال همیشه از سر کار اومده بود خونه داشتیم ناهار میخوردیم که برادر همسری زنگ زد وبه همسری گفت بره یه جایی که بتونه صحبت کنه دل تو دلم نبود که ببینیم برادر شوهر چی داره میگه (الان هم که دارم مینویسم مثل اون روز دلشوره گرفتم شدید)
گوشی برادر شوهر هم قطع شد وهمسری با گوشیش تماس میگرفت ولی جواب نمیداد منو همسری به خیال اینکه با همسرش دعواش شده میخواد به همسری بگه ولی ایکاش همین بود وقتی همسری صحبتش با برادر شوهر تموم شد با صورتی غمگین خبر بدی به من داد که هم خودش داغون شد هم من که چطور میتونم این قضیه رو خانواده همسری بگم
برادر شوهر به همسری گفته بود که یکی از برادر شوهرام که اسمش حسین و47 سالش بود ویه پسر 5 ساله ویه پسر 16 ساله داشت شب قبلش یعنی دوشنبه شب سوار بر اتوبوس مسافربری عازم تهران بود که از صبح سه شنبه گوشیشو جواب نمیداد با جستجویی که دوستاش فهمیدن که اتوبوس تو جاده امل وهراز به ته دره 45 متری سقوط کرده واز مصدومان واجساد خبری نیست
همسری که با حرف برادر شوهرم خیال میکرد یه تصادف خطرناکی نیست ولی دلشوره داشت و به خواهرزادش خبر داد که به گرگان خونه برادرش که تصادف کرده بود برن و رفتن دل تو دل من نبود که برام خبر بیارن حالا از شانش بد من قرار بود خونه مادر شوهر هم بریم که رفتم ولی با قیافه داغون با گوشی با همسری در تماس بودم که ازش خبر بگیرم تقریبا ساعت 5 رفتم خونمون که همسری با گریه ای که از پشت خط میکرد خبر فوت برادرشو که روز تولدش بود خبر داد ( روز تولد و وفاتش با هم یکی بود (29 بهمن )) داد وقطع کرد حالا من موندمو مادر شوهر وخواهر شوهر خدا نصیب هیچکس هیچکس نکنه
البته وقتی من اومدم پایین وخبر فوت برادر شوهرمو شنیدم شروع به گریه کردم وموژان خانم هم منو میدید وازم سوال میکرد ومیگفت مامان جون چرا گریه میکنی منم گریه میکنما ومن بخاطر موژان خودمو کنترل میکردم که مادر شوهرم اومد پیشمون منم فورا رفتم تو اشپزخونه موژان خانم به مادر شوهرم گفت من میخوام گریه کنم که دلمو ریش کرد ومادر شوهرم به من گفت موژان چرا میخواد گریه کنه منم گفتم داره خودشو برام لوس میکنه موژانو بغل کردم تا منم گریم نگیره وقضیه لو نره بعد چند دقیقه مادرشوهرم رفت خونشون
یه خواهر شوهرم که خونه مادرشوهرم بود رفته بود خونشون که 10 دقیقه بعد برگشت اومد خونه ما و با گریه ازم سوال میکرد که من جوابی نداشتم بهش بگم بعد اینکه خواهر شوهرم اومد مادر شوهرم مشکوک شد اینی که رفت چرا دوباره برگشت ودلواپس شد که اتفاقی افتاده (البته لازم به ذکر که ما و مادرشوهرم توی یه ساختمان مجزا ولی تویه حیاط زندگی میکنیم)
مادر شوهرم که اومد پایین خونمون من فورا رفتم تو حیاط که صورت منو نبینه رفتم بالا خونه مادر شوهرم که برای خواهر شوهرم دیگم توضیح بدم اول یواش یواش قضیه تصادف حسین رو بهش گفتم ودر اخر هم وقتی با سوال زندس یا نه دیگه نتونستم جواب بدم وبا سکوتم همه چیز رو فهمیدن ومادر شوهرم با خواهر شوهرم که خونمون بودن اومدن بالا ودیگه زجه وشیون مادرشوهرم شروع شد که پسرشو از دست داده بود البته مادر شوهرم (هنوز که هنوزه باور نداره پسرشو از دست داده فکر میکنه سر خونه و زندگیشه)
وقتی همسری هم اومد دیگه گریه هاشون شدید شد وفهمیدن که همه چی توم شده و واقعیت داره
منم که وقتی همسری رو میدیدم گریم میگرفت همسری که بعد فوت پدرش گریشو ندیده بودم حالا داشت برای برادر از دست رفته با صدای بلند گریه میکرد
از شب قبلش همسری پاشو تو یه کفش کرده بود من خودم میرم جنازه برادرمو میارم وصبح چهارشنبه ساعت 5 صبح با گریه عازم امل شد تا جنازه برادرشو از سردخانه امامزاده حبیب الله امل بیاره اونجا هم وقتی جنازه برادرشو میبینه به گفته دوستان و همسر برادر شوهر مثل یه زن یا موهاشو میکشید یا خاکای اونجا رو روی سرش میریخت و گریه میکرد ساعت 1 هم جنازه برادر شوهر رو اوردن وبه سردخونه بیمارستان بردن تا فرداش برای تشیع جنازه ببرنش رو پنج شنبه هم به خاک سپرده شده بود جمعیت زیادی اومده بودن برای تشیع جنازه چون هم دوست واشنای زیادی داشت وهم معلم خوبی بود که همه دوستش داشتن
امروز 16 روز که فوت کرده و هیچ کسی باوری نداره که حسینی نیست و نمیتونن براش فاتحه بگن خیلی سخته برادر شوهری ساکت ومهربون رو فراموش کنم واقعا برام سخته وقتی به همسرش وبچه هاش فکر میکنم که چجوری میخوان نبودنشو باور کنن گریم میگیره وهمیشه یه ترسی برام هست اگه اگه اگه زبونم لال زبونم لال بشه همسری نباشه من یکی دیوونه میشم خودمو میکشم ونمیتونم بدون همسری باشم
دیگه نمیتونم ادامه بدم اینم مشکل خیلی خیلی بزرگ خانواده همسری که اونا رو داغ کرد و من دستم به نوشتن نمیومد
اینم عکسی از برادر شوهر همیشه خندان