موژان جونموژان جون، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

موژان جون عشق مامان و بابا

فوت ناگهانی

1393/1/19 11:29
2,037 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دوستای عزیزم شرمنده که نتونستم وب رو اپ کنمناراحت

می خوام یه خبری رو بدم که تقریبا 16 روزه خانواده همسری رو داغون کرده والبته من رو هم همینطورناراحت

ادامه مطلب

 

تقریبا روز سه شنبه 1392.11.29 همسریماچ به طبق روال همیشه از سر کار اومده بود خونه داشتیم ناهار میخوردیم که برادر همسری زنگ زد وبه همسری گفت بره یه جایی که بتونه صحبت کنه دل تو دلماسترس نبود که ببینیم برادر شوهر چی داره میگه (الان هم که دارم مینویسم مثل اون روز دلشوره گرفتم شدید)استرس

گوشی برادر شوهر هم قطع شد وهمسری با گوشیش تماس میگرفت ولی جواب نمیداد منو همسری به خیال اینکه با همسرش دعواش شده وقت تماممیخواد به همسری بگه ولی ایکاش همین بود وقتی همسری صحبتش با برادر شوهر تموم شد با صورتی غمگین ناراحتخبر بدی به من داد که هم خودش داغون شد هم من که چطور میتونم این قضیه رو خانواده همسری بگمگریه

برادر شوهر به همسری گفته بود که یکی از برادر شوهرام که اسمش حسین  و47 سالش بود ویه پسر 5 ساله ویه پسر 16 ساله داشت شب قبلش یعنی دوشنبه شب سوار بر اتوبوس مسافربری عازم تهران بود که از صبح سه شنبه گوشیشو جواب نمیداد با جستجویی که دوستاش فهمیدن که اتوبوس تو جاده امل وهراز به ته دره 45 متری سقوط  کرده واز مصدومان واجساد خبری نیستگریه

همسری که با حرف برادر شوهرم خیال میکرد یه تصادف خطرناکی نیست ولی دلشوره داشتاسترس و به خواهرزادش خبر داد که به گرگان خونه برادرش که تصادف کرده بود برن و رفتن دل تو دل من نبود که برام خبر بیارن حالا از شانش بد من قرار بود خونه مادر شوهر هم بریم ناراحتکه رفتم ولی با قیافه داغون با گوشی با همسری در تماس بودم که ازش خبر بگیرم تقریبا ساعت 5 رفتم خونمون که همسری با گریه ایگریه که از پشت خط میکرد خبر فوت برادرشو که روز تولدش بود خبر داد ( روز تولد و وفاتش با هم یکی بود  (29 بهمن )) داد وقطع کرد حالا من موندمو مادر شوهر وخواهر شوهر خدا نصیب هیچکس هیچکس نکنهنگران

البته وقتی من اومدم پایین وخبر فوت برادر شوهرمو شنیدم شروع به گریه کردم گریهوموژان خانم هم منو میدید وازم سوال میکرد ومیگفت مامان جون چرا گریه میکنی منم گریه میکنماناراحت ومن بخاطر موژان خودمو کنترل میکردم که مادر شوهرم اومد پیشمون منم فورا رفتم تو اشپزخونه موژان خانم به مادر شوهرم گفت من میخوام گریه کنم ناراحتکه دلمو ریش کرد ومادر شوهرم به من گفت موژان چرا میخواد گریه کنه منم گفتم داره خودشو برام لوس میکنه موژانو بغل کردم تا منم گریم نگیره وقضیه لو نره بعد چند دقیقه مادرشوهرم رفت خونشون

 

یه خواهر شوهرم که خونه مادرشوهرم بود رفته بود خونشون که 10 دقیقه بعد برگشت اومد خونه ما و با گریهگریه ازم سوال میکرد که من جوابی نداشتم بهش بگم نگرانبعد اینکه خواهر شوهرم اومد مادر شوهرم مشکوک شد اینی که رفت چرا دوباره برگشت ودلواپس شد که اتفاقی افتاده (البته لازم به ذکر که ما و مادرشوهرم توی یه ساختمان مجزا ولی تویه حیاط زندگی میکنیم)

مادر شوهرم که اومد پایین خونمون من فورا رفتم تو حیاط که صورت منو نبینه رفتم بالا خونه مادر شوهرم که برای خواهر شوهرم دیگم توضیح بدم اول یواش یواش قضیه تصادف حسین رو بهش گفتم ودر اخر هم وقتی با سوال زندس یا نه دیگه نتونستم جواب بدم وبا سکوتم همه چیز رو فهمیدن ومادر شوهرم با خواهر شوهرم که خونمون بودن اومدن بالا ودیگه زجه وشیون مادرشوهرم شروع شدگریهگریهگریه که پسرشو از دست داده بود البته مادر شوهرم (هنوز که هنوزه باور نداره پسرشو از دست داده فکر میکنه سر خونه و زندگیشه)

وقتی همسری هم اومد دیگه گریه هاشون شدید شد ناراحتوفهمیدن که همه چی توم شده و واقعیت داره

منم که وقتی همسری رو میدیدم گریم میگرفت همسری که بعد فوت پدرش گریشو ندیده بودم حالا داشت برای برادر از دست رفته با صدای بلند گریه میکردگریه

از شب قبلش همسری پاشو تو یه کفش کرده بود من خودم میرم جنازه برادرمو میارم وصبح چهارشنبه ساعت 5 صبح با گریهناراحت  عازم امل شد تا جنازه برادرشو از سردخانه امامزاده حبیب الله امل بیاره اونجا هم وقتی جنازه برادرشو میبینه به گفته دوستان و همسر برادر شوهر مثل یه زن یا موهاشو میکشید یا خاکای  اونجا رو روی سرش میریخت و گریه میکرد ناراحتساعت 1 هم جنازه برادر شوهر رو اوردن وبه سردخونه بیمارستان بردن تا فرداش برای تشیع جنازه ببرنش رو پنج شنبه هم به خاک سپرده شده بود ناراحتجمعیت زیادی اومده بودن برای تشیع جنازه چون هم دوست واشنای زیادی داشت وهم معلم خوبی بود که همه دوستش داشتن

امروز 16 روز که فوت کرده ناراحتو هیچ کسی باوری نداره که حسینی نیست و نمیتونن براش فاتحه  بگن خیلی سخته برادر شوهری ساکت ومهربون رو فراموش کنم واقعا برام سخته گریهناراحتوقتی به همسرش وبچه هاش فکر میکنم که چجوری میخوان نبودنشو باور کنن گریم میگیره وهمیشه یه ترسینگراننگران برام هست اگه اگه اگه زبونم لال زبونم لال بشه همسری نباشه من یکی دیوونه میشم  خودمو میکشم ونمیتونم بدون همسری باشمگریهگریهگریهگریهناراحت

دیگه نمیتونم ادامه بدم ناراحتاینم مشکل خیلی خیلی بزرگ خانواده همسری که اونا رو داغ کرد و من دستم به نوشتن نمیومد

اینم عکسی از برادر شوهر همیشه خندان

 

فوت برادر شوهر

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (22)

مامان ساجده
14 اسفند 92 13:43
خدا رحمتشون کنه خیلی ناراحت شدم دوست عزیزم ان شالا بقای عمر شما و همسرتون خدا صبری به شما و مادرو زن و بچه هاش بده
مامان جون مهناز
پاسخ
ممنون انشالله
مائده(ني ني بوس)
14 اسفند 92 14:00
واااااي واقعا خيلي متاسفمخيلي ناراحت شدم.خدا رحمتشون كنه.خدا به بازماندگانش صبر بده
مامان جون مهناز
پاسخ
ممنون دوست مهربون ببوس دخملی گلتو
مامان دوفرشته
14 اسفند 92 16:02
تسلیت میگم عزیزم غم آخرتون باشه. باخوندن پستت موهای بدنم سیخ شد...خدانصیب هیچ کس نکنه.
مامان جون مهناز
پاسخ
ممنون گلم انشالله
مامان آرش و آیناز
14 اسفند 92 17:07
مهی جون بازم تسلیت میگم عزیزم ان شالله غم اخرتون باشه باور کن مهی وقتی میخوندم اشکم سرازیر شد خیلی درد ناکه از دست دادن عزیز موژان عزیزمو ببوس
مامان جون مهناز
پاسخ
ممنون سولی جونم اره خیلی سخته خدا کنه هیچ خانواده ای همچین مشکل بزرگی براشون پیش نیاد
*یاسمین*
14 اسفند 92 17:24
الهی..خانومی مو به تنم راست شد و تا آخر نوشته هات همش میگفتم،خدا کنه بنویسه این خبر کذب بوده ولی متاسفانهاین حادثه تلخ رو به شما و همسر گرامی و خانواده محترم همسرتون بخصوص همسر و بچه های اون مرحوم تسلیت میگم.داغ بزرگیه، بخصوص وقتی روز تولد ایشون هم بوده از خداوند متعال برای متوفی طلب مغفرت و برای خانواده محترمشان صبر جمیل مسئلت می نماییم
مامان جون مهناز
پاسخ
عزیزم ممنون که سر زدی ما هم ارزو میکردیم که همه اینا خواب باشه ولی نیست
مامان کوروش
14 اسفند 92 22:17
خدا رحمت کنه . من از اخبار شنیدم همون موقع . مصدومین رو هم توی اخبار نشون داد. خیلی تکان دهنده و ناراحت کننده بود. برای شما و همسر گرامی ازخدواند متعال صبر و شکیبایی و برای مرحوم طلب مغفرت دارم .
مامان جون مهناز
پاسخ
ممنون اره زیاد تو تلویزیون نشان داد ولی چون سرمون شلوغ بود اصلا ندیدن البته به خاطر مادرهمسری تلویزیون رو روشن نمیکنیم
مامان یاسمن و محمد پارسا
14 اسفند 92 22:21
وای چقد بد خدا بیامرزدشون الاهی بمیرم موژان طفلک چه حالی شدهقرین رحمت الاهی باشه انشالاه
مامان جون مهناز
پاسخ
ممنون عزیزم
مامان بیتا و تینا
15 اسفند 92 13:54
سلام گلم به خدا خیلی ناراحت شدم خدا بیامورزتش خدا صبر بده میبوسمتون
مامان جون مهناز
پاسخ
سلام عزیزم ممنون گلاتو ببوس
بــهی
15 اسفند 92 23:10
خدا رحمتش کنه. خیلی سخته .با چشمای خودم دیدم که چه کشیدین . منم هنوز باور ندارم.
مامان جون مهناز
پاسخ
ممنون بهی واقعا خیلی سخته خیلی خیلی
مامان پرنیا
19 اسفند 92 11:39
خدا رحمتشون کنه خیلی ناراحت شدم
شیرین بانو ( مامان موژان و علی)
19 اسفند 92 15:40
سلااااااااااااام دوست من خیلی متاثر شدم خدا رحمتش کنه و به مادرش و خانواده محترمش صبر بده انشاالله که بهشت جایگاهش باشه و خدا روحش را شاد کنه ......ما رو هم در غم خودتون شریک بدونید
مریم
23 اسفند 92 8:40
سلام مهناز جونم.... تسلیت میگم و امیدوارم غم آخرتون باشه.... خیلی پست بدی بود واقعا هر خطی که میخوندم موهایه بدنم سیخ میشد....داغ عزیز خلی سخته....مخصوصا اگه باید خبر مرگ کسی رو هم بدی....من و تو غم خودتون شریک بدونید.... بیشتر کنار همسرتون باشید چون الان به همدردی شماخیلی نیاز دارن.....ممنون که تو این حال و هوا به ما سر زدین....
آزاده مامان کوروش
26 اسفند 92 19:28
سلام مامان موژان جون حالتون چطوره امیدوارم که بااین اتفاق کنار اومده باشید و حال همه بستگان خوب باشه . دختر گل رو بجای من ببوسید
مریم
27 اسفند 92 12:35
مثل ماهی زنده مثل سبزه زیبا مثل سمنو شیرین مثل سنبل خوشبو مثل سیب خوش رنگ و مثل سکه با ارزش باشی سال نو مبارک امیدوارم دیگه غم نبینید
مامان سونیا
27 اسفند 92 23:28
خدا رحمتشون کنه روحشون شاد باشه خداوند به همه بازمانگانشون صب بده انشالله
مامان یاسمن و محمد پارسا
1 فروردین 93 8:20
آرزو دارم نوروزی که پیش رو داری آغاز روزهایی باشد که آرزو داری سال نو مبارک عزیزدلم امیدوارم سال پر خیر وبرکت وسلامتی درکنار خانواده گرمتون داشته باشی
مامان مریم
1 فروردین 93 8:44
تسلیت میگم عزیزم امیدوارم غم آخرتون باشه ...خدا به همتون صبر بده میدونم چقدر سخته که عیدو در سوگ عزیزی تحویل کنی
کوثر
12 فروردین 93 19:59
سلام کوثر هستم واقعا متاسفم واقعا وووخدا رحمتشون کنه.....به اقای دماوندی هم از طرف من تسلیت بگید بازم شرمنده نشد خدمت برسم.وقتتون بخیر
زهرا
30 اردیبهشت 93 14:06
خیلی ناراحت کننده است خدا بیامرزدش و به خانوادش صبر بده
آویسا
26 شهریور 93 11:08
آخی روحش شاد.ما هم یه همچین تجربه ای رو 3 سال پیش داشتیم خیلی سخت و دردناک بود.خدا بهتون صبر بده
مهربوون
14 مهر 93 21:12
خدا رحمتشون کنه....خدا ب خانوادش و شما صبر بده...واقعا سخته...خیلی ناراحت شدم...تسلیت میگم عزیزم