موژان جونموژان جون، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

موژان جون عشق مامان و بابا

پنچمین سال اش نذری

امسال  مثل هر سال اش نذری داشتم که با کمک مادرم وخواهرشوهرام پخته شد جاتون خالی اش گوشت خوشمزه ای شده بود من نذر اش گوشتمو هر سال یه روز قبل چهلم محرم درست میکنم که امسال  یعنی روز یکشنبه ٩٢.١٠.١ دی ماه بود فردا صبح شب یلدا  بود پخته شد البته با خستگی شب یلدا منو همسری صبح زود بیدار شدیم تا با روشن کردم گاز اش پختن  رو شروع کنیم اون روز برای ناهار وشام هم مهمان داشتم برای ناهار هم یه ابگوشت خوشمزه هم بار گذاشتم تا به کارام هم برسم از صبح زود بلند شدم تا شب که مهمانا رفتن همینجوری سرپا بودم دیگه خسته شده بودم والبته با یه پادرد شدید که قبل اون همسری پاهامو با باند کشی بسته بود و قبل خواب هم با کمک همسری ...
7 دی 1392

باز دخملی سرما خورده

سلام به دوستای گلم باز این دخملی مامان سرماخورده  البته این دخملی مامان سرماخوردگی رو از بچه های مهد گرفته نمیدونم چرا بعضی از مادرای بیفکری هستن که بچه هاشون وقتی مریض میشن   میارشون مهد الان وقتی موژان مریض شد من مهد نبردمش گفتم خوب بشه بعد ببرمش البته به همسری گفتم اگه فقط اگه اگه یه بار دیگه زبونم لال دخملی سرماخورد دیگه مهد نمیبرمش وسایلاشم از مهد میارم خونه  چند روز دخملی تبش بالا بود وقتی دکتر هم بردیمش مثل دفعه قبل دیگه به سمت دکتر گارد نگرفت با خیال راحت روی تخت خوابید البته از قبل امادش کرده بودم که دکتر چه کارا میکنه بهش گفتم امپول نمیزنه تا خیالش راحت شد تو ای...
25 آذر 1392

موژان خانم در پارک بازی

سلام به دوستان گل منگولیم شرمندم به خدا اصلا سوژه درس حسابی نداشتم که برای دخملی قشنگم پست جدید بزارم اومدم با عکسایی از دخملی ناناز مامان تو این هفته گذشته یعنی یکشنبه رفته بودیم خونه مامانم چون مامانم از سفر مشهد اومده بود برای همین رفتیم دیدنش البته تولد بابای گلم هم بود که روز دوشنبه ١٢ اذر بود برای همین براش سوپرایزی تولد گرفتیم فرداش یعنی سه شنبه منو همسری وموژان خانم رفتیم بازار تا وسایل اش نذری رو بخریم که برای چهلم اماده کنم البته قبل از خرید موژان خانمو بردیم پارک کودک که به خانم خوشگل مامان خوش گذشت وبعد از اون رفتیم   خانه وکاشانه کلی  خرید کردیم  البته از جیب مبارک همسری عزیز که رو هرچی...
16 آذر 1392

سرما خوردگی دخملی ومحرم

سلام به دوستای گلم شرمنده دوستای خوبم هستم میدونم الان شاکی هستین که این مامان موژان 19 روز از پست قبلیش گذشته هنوز پست نذاشته خوب گرفتار بودم دیگه ببخشید منو دیگه اگه نبخشین گریه  میکنم خواهش میکنم خوب دخملی سرما خورده بود هفته اول سرماخوردگیش زیاد جدی نبود خوب شد ولی هفته بعدش یعنی تو محرم دوباره شروع شد با تب شدید خیلی شدید بود نصف شب بلند شدم دیدم تب داره تمام تنش داغ بود بلند شدم بهش استامینوفن دادم دیدم خوب نشد پاشوره کردم ولی خوب نشد دیگه دفعه اخر براش شیاف گذاشتم تا خوب شد بعد از نیم ساعت خوابید فردا اون روز قرار بود بریم تشیع جنازه پسر پسرعمه م که جوان بود  تصادف کرده بود یه هفته تو کما بود بعد فوت کرد من...
1 آذر 1392

اولین روز مهد کودک دخملی

اول سلام کنم به دخمل نازم که بعد از 3 سال و نیم امروزخونه بدون دخملم بودم خیلی دلم گرفته بود انگار یه چیزی رو گم کرده بودم دوم هم سلام میکنم به دوستای عزیزم امروز 1392.8.4 دخملی برای اولین بار به مهد رفت ساعت 7 از خواب بیدارش کردم تا ساعت 7.30 دخملی داشت صبحانه میخورد ساعت 8 هم لباس پوشیدم تنش ورفتیم مهد   اینم عکسای اول صبح با لباس مهد   حالا بدویین برین ادامه مطلب                         وقتی رسیدیم مهد دخملی انگار نه انگار که دفعه اولش بود اومده...
6 آبان 1392

دخملی ومهد کودک

سلام به دوستای عزیزم   دخملی مامان دیگه داره میره مهد البته با کشمکشی که با مغزم داشتم راضی شدم بزارمش مهد الان دقیقا 3 ماه دارم با خودم کلنجار میرم که موژانو بزارم مهد خیلی میترسم نتونه طاقت بیاره منم نمیتونم طاقت بیارم فکر کنم روز اول که بفرستمش نتونم ازش جدا بشم بعضی موقع ها یاد اون روز میوفتم اشکام در میاد ومیرم پیش همسری تا همسری منو دلداری بده تا یکم اروم بشم همسری هم همیشه خیلی خوب منو اروم میکنه بعضی موقع ها هم لجش در میاد میگه چرا خودتو بهش وابسته کردی که الان اینجوری بشه  البته بیشتر نگرانیم برای غذاخوردنشه که هر نوع غذایی رو نمیخوره مثلا غذای نونی نمیخوره هر نوع خورشتی روبا غذاش نمیخوره چون کلا ادم بد غذا...
28 مهر 1392

شهربازی باب اسفنجی

سلام به عزیزانم روز کودک رو به تمام کودکان عزیزم تبریک میگممممممممممممممممممم اومدم با یه عالمه عکس از دخملی در شهر بازی باب اسفنجی روز صبح شنبه که قرار شد من ودخملی بریم خونه مامانم دیدم مامانم زنگ میزنه میگه من وخواهراش یعنی خاله های بنده وشوهر خالم میان دنبالمون چون خالم تو شهرمون کاری داشت وبرای همین هم منو موژان هم راه برگشت گرفتن وهمراشون رفتیم گرگان خونه مامانم من که ذوق مرگ شده بودم خوشحال قبول کردم وهمسری که خوشحالتر برای اینکه ما تنها نریم قبول کرد کلا ما اخر هفته ها خونه مامانمیم ولی این هفته به خاطر دانشگاه همسری که 3  روز پشت سر هم بود مجبور شدیم بریم(وای داشتم بال در میاوردم . مجبور شدم چه حرفی ...
20 مهر 1392