موژان جونموژان جون، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

موژان جون عشق مامان و بابا

شهربازی باب اسفنجی

سلام به عزیزانم روز کودک رو به تمام کودکان عزیزم تبریک میگممممممممممممممممممم اومدم با یه عالمه عکس از دخملی در شهر بازی باب اسفنجی روز صبح شنبه که قرار شد من ودخملی بریم خونه مامانم دیدم مامانم زنگ میزنه میگه من وخواهراش یعنی خاله های بنده وشوهر خالم میان دنبالمون چون خالم تو شهرمون کاری داشت وبرای همین هم منو موژان هم راه برگشت گرفتن وهمراشون رفتیم گرگان خونه مامانم من که ذوق مرگ شده بودم خوشحال قبول کردم وهمسری که خوشحالتر برای اینکه ما تنها نریم قبول کرد کلا ما اخر هفته ها خونه مامانمیم ولی این هفته به خاطر دانشگاه همسری که 3  روز پشت سر هم بود مجبور شدیم بریم(وای داشتم بال در میاوردم . مجبور شدم چه حرفی ...
20 مهر 1392

نقاشی کردن ودراز کشیدن دخملی رو صندلی

سلام به دوستان عزیزم اومدن با یه پست جدید نمیدونم چرا جدیدا سوژه ای برای دخملی پیدا نمیکردم که براش پست بزارم چون این وب موژان خانمه بیشتر دوست دارم از دخملی بنویسم نه از خودم به خاطر همین سعی میکنم سوژه گیر بیارم برای دخملی وبشو اپ کنم الانم هم یه تیکه اساسی برای دخملی گیر اوردم تا بزرگ شد ببینه چه مدلی نقاشیهاشو میکشید اونم رو صندلی میز به قول موژان آیایش(آرایش) من به احترام نی نی  وبلاگی ها بدو بپر ادامه مطلب تنبل نشو نگاه کن اینم از نقاشی هایی که جدیدا یاد گرفته ...
9 مهر 1392

رفتن به گرگان و دخملی در جنگل

در روز پنجشنبه 1392.5.31بابی (بابای بنده)  طبق معمول هر پنجشنبه  اومد دنبالمون که مارو ببره گرگان خونشون ما هم بین راه همسری رو از ادارش گرفتیم که روزای پنجشنبه همسری ساعت 1.30 تعطیل میشه و ایشون اون روز رو 1 ساعت مرخصی گرفت ما هم که زود رسیدیم همسری اومد پیش ماشین دنبال دخملی که ببره پیش خودش اونجا هم همکاراش دخملی ناناز رو که برای اولین بار دیده بودن دورش کردن ولی موژان خانم مثل همیشه با هیچکی صحبت نکرد چون خجالت میکشید حالا تو خونه نمیزاره ما حرف بزنیم 5 دقیقه که اونجا بود با باباجونش اومدن بیرون و ما هم راه افتادیم ما هم بین راه با بابی وهمسری و دخمل مامان رفتیم جنگل تا یه دوری بزنیم ویه عکس از موژان جون ...
8 مهر 1392

بازم رفتیم جنگل

ما بازم رفتیم جنگل اونم با پسرعمه موژان خانم وخانمش وپسملیش دیروز دوشنبه 1392.6.11 که تعطیل بود همسری پیشنهاد داد با خواهر زادش وخانمش غروب بریم جنگل و اونا هم پایه بودن و رفتیم منم فوری یه کیک درست کردم که شیر نداشتم برای اولین بار اب پرتقال ریختم ویادم رفت وانیل وبکینپودر بریزم کیکم مزه کیک نمیداد ولی با چایی خورده شد جاتون خالی اقایون که بساط قلیانشونم که روبه راه بود ما خانم ها هم یا بچه داری میکردیم یا حرف میزدیم یا عکس میگرفتیم اینم از عکسای دخمل مامان وماهان جون بدو بپر ادامه مطلب ...
8 مهر 1392

خواب دخملی و ماکارونی

سلام به دوستان گل گلیم بریم سر وقت دخملی که با این خوابش کاری کرد که من ازش عکس بگیرم منو  همسری نشسته بودیم دیدیم که موژان خانم که در حال کامپیوتر دیدن بود صداش نمیاد منم که اینجور مواقع هول میکنم سریع بلند شدم واین صحنه رو دیدم خیلی جالب بود موژان خانم بدون حضور بنده خوابید البته قبلا هم چند باری خودش بدون بودن با من می خوابید البته اگه خسته باشه بعد یه مدت ترک کرد الان دوباره این کارو چند روزی که انجام میده بدون اینکه من باشم خودش می خوابه چون صبح ساعت ٨.٣٠ بیدار میشه منم خواب الود چه کار کنم یه ساعت تو رختخواب غلت میزنم تا دخملی بخوابه ولی نه  منم میگم ولش کن بیدار میشم میگم عیبی نداره در عوضش شب...
8 مهر 1392

جنگل در عید فطر

روز جمعه ١٣٩٢.٥.١٨ همراه با خانواده بنده رفتیم جنگل توسکستان که مال استان گلستانه خیلی هم خوش گذشت چقدر هم لمبوندیم برای ناهار دوتا مرغ رو درسته کباب کردیم به شیوه جدید برای عصرانه هم جیگر کباب کردیم جاتون خالی تنقلات هم رو شاخش بود همه چی بود یه جنگل رفتیم رژیم رو هم گذاشتم کنار البته همون یه روز بود اینم از عکسای کباب بعد اونم از عکسای دخملی و خودمون رو میزارم   بدو بپر ادامه مطلب   اینم دخملی فوتبالیبست اینجا هم که باباجونش گذاشتش بالا درخت موژان خانم هم قیافش مشخصه  که داره میترسه   اینجاهم اول ب...
8 مهر 1392

دومین مهمانی افطاری

در روز پنجشنبه ١٣٩٢.٥.١٠ دومین مهمانی رو گرفتم که خانواده همسری بودن این مهمانی هم با حضور مادر شوهر و خواهر شوهرم برادر شوهر بزرگ با خانمش خواهر شوهرم با شوهرش وپسرش وعروسش وماهان گل پسر دختر دایی پدر شوهرم که دوست داشتم باشه البته دایی های شوهرمو هم که مشکلی پیش امد براشون نیامدن که دوست داشتم باشن ولی نشد  برای افطار هم پلو و خوراک مرغ در کنارش هم شامی وسالاد ماکارونی درستیدم از عکس هم خبری نیست چون یادم رفت حالا از دخملی مامان بگم که اتیش سوزوند وطبق معمول همیشه وقتی مهمان میاد به جای غذا فقط دوغ خورد باکشم (منظور همون شکمشه که باباجونش براش مثال میزنه )یه گنده شده بود منم برای افطار زورش نکردم چیزی بخ...
8 مهر 1392